oham
راهی برای رفتن نفسی برای بریدن کوله بارم بر دوش مسافر میشوم گاهی… عشقی برای خواندن بغضی برای شکفتن خاطراتم در دست بازیچه میشوم گاهی… نگاهی در راه اعتمادی پرپر پاهایم خسته هوایی میشوم گاهی… فکرهای کوتاه صبری طولانی صدایی در باد زمستان میشوم گاهی… روزهای رفته ماه های مانده تقویم ام بی تاب دلم تنگ میشود گاهی… جای پایی سرد رد پایی گنگ در این سایه ی تنهایی چه بی رنگ میشوم گاهی… در خویش خستهام! تکرار میشود همهی لحظههای درد ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود ازاين تکرارساعتها اگر به خانه ی من آمدی من یک انسانم دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد آي همسايه زنداني من ضربهي دست مرا پاسخ گوي ضربه دست مرا پاسخ نيست تا به كي بايد تنها تنها وندر اين زندان زيست ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم پاسخي نشنيدم سال ها رفت كه من كردهام با غم تنهايي خو ديگر از پاسخ خود نوميدم راستي هان چه صدايي آمد؟ ضربهاي كوفت به ديواره زندان، دستي؟ ضربه ميكوبد همسايه زنداني من پاسخي ميجويد ديده را ميبندم در دل از وحشت تنهايي او ميخندم !! شعر از: حميد مصدق محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام من همه تن انا اللحقم ، كجاست دار ، خسته ام در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود زمين ديار غربت است ، از اين ديار خسته ام كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك بس است تكرار ملال ، ز روزگار خسته ام دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام چه برده و چه باخته ، از اين قمار خسته ام گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها از اين غبار بي سوار ، از انتظار خسته ام هميشه ياور است يار ، ولي نه آنكه يار ماست از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام آدمهای ساده را دوست دارم.
من غمگینم نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت و گاه بغض صدا میشکست : آقا واکس؟ درست اول پائیز، هفت سالش بود و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس (سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس) برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس- چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!» (چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس- پرید توی خیابان، پسر به دنبالش صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس- یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس... غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید و کفشهای همه خورده بود گویا واکس و کارخانه به کارش ادامه میداد و هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس... کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس صدای باد، خیابان، و جعبهای پاره نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس پوریا میررکنی مسیحای جوانمردم ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین ! هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... دمت گرم و سرت خوش باد ! سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای! منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وَش مغموم . منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور . منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور . نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم . بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه یک زنجیر است مرگ در ذهن اقاقی جاریست مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشین دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی و کامی نوشد گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیزن مرگ است. دستهایم را تا ابرها بالا برده ای و ابرها را تا چشم هایم پایین عشق را در کجای دلم پنهان کرده ای که هیچ دستی به ان نمی رسد...
یادمان باشد همیشه : ذره ای حقیقت پشت هر (( فقط یه شوخی بود )) کمی کنجکاوی پشت ((همین طوری پرسیدم )) قدری احساسات پشت ((به من چه اصلا...)) مقداری خرد پشت (( چه می دونم )) و اندکی درد پشت (( اشکالی نداره )) نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پی در پی دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را اشفته تر سازد بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را... بی احساس شده ام، آن روزها گذشت، نمی دانم، اما آرامم. تنها برای یک چیز افسوس می خورم، يادم باشد حرفي نزنم كه دلي بلرزد؛ خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را يادم باشد كه روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نيست يادم باشد جواب كينه را با كمتر از مهر و جواب دورنگي را با كمتر از صداقت ندهم يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم و براي سياهي ها نور بپاشم يادم باشد از چشمه درس خروش بگيرم و ازآسمان درس پاك زيستن يادم باشد سنگ خيلي تنهاست... يادم باشد با سنگ هم لطيف رفتار كنم؛ مبادا دل تنگش بشكند يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان يادم باشد زندگي را دوست بدارم يادم باشد هرگاه ارزش زندگي از يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردي كه از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد يادم باشد معجزه قاصدك ها را باور داشته باشم يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم ونترسانم يادم باشد كه زنده ام!
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
٭
از خویش خستهام
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز
پاره میشود ایمانم از گناه
٭
از هم گسستهام
حتی ستارههای یخی نیز
مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست
ازاين بيهوده بودنها
ازاين بي تاب ماندنها
ازاين ترديدها
نيرنگها
شکها
خيانتها
ازاين رنگين کمان سرد آدمها
وازاين مرگ باورها و روياها
پريشانم
دلم پروازميخواهد...
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه،
تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ...
بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده،
موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
...اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد
به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود!
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب ? میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي
شعر از: اردلان سرافراز
همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند»
زیرا مرده شورها از مرگ انسان ها شاد می شوند
دلم میگیرد
دختر هایی را میبینم که عشق معامله می کنند
و جنین سقط شده می خرند
هم کلاسی هایم در شعر ها و رمان های عاشقانه ی سال غرق اند
قلب هایمان الوده به کوچه و خیابان است
و به نامه هایی که از پشت شیشه های سخت و قطور به ما می رسد
دست هایم را می نگرم
چیزی جز هیچ نمی بینم
و چسب خورده ترین قسمت سینه ام می شکند دوباره...
که در تمام ساعت های سکوت
سعی به جمع کردن آن داشته ام
اکنون که به بیرون می نگرم کسی در کوچه نیست
در را که باز می کنم
الوده ترین رز دنیا را در سپید ترین دست ها میبینم
به چشم های گناهکارش خیره میشوم
و منتظر
که کسی دست های خالی ام را پر کند
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
در من حسی نمی جوشد،
عشقی نمی روید،
. یادی نمی شکفد.
که ضربان قلبم تند میشد،
رنگم سرخ،
و زبانم بند می آمد.
شاید چیزی در من مرده است
شاید هم تولدی دیگر را تجربه میکنم
نمی دانم.
دیگر هیچ حادثه ای مرا نمی ترساند.
هیچ غریبه ای مرا افسون نمی کند،
و هیچ شکستی مرا نمی شکند.
افسوس برای تمام دقایقی،
که دنیا را جدی گرفته بودم
ارزشش را نداشت
Power By:
LoxBlog.Com |