oham
تا در این دهر دیده کردم باز گل غم در دلم شکفت به ناز بر لبم تا که خنده پیدا شد گل او هم به خنده ای وا شد هر چه بر من زمانه می افزود گل غم را از ان نصیبی بود همچو جان در میان سینه نشست رشته عمر ما به هم پیوست چون بهار جوانی ام پژمرد گفتم این گل ز غصه خواهد مرد یا دلم را چو روزگار شکست گفتم او را چو من شکستی هست میکنم چون درون سینه نگاه آه از این بخت بد چه میبینم آه... گل غم مست جلوه خویش است هر نفس تازه رو تر از پیش است! زندگی تنگنای ماتم بود گل گلزار او همین غم بود او گلی را به سینه من کاشت که بهارش خزان نخواهد داشت... دست به صورتم نزن! می ترسم بیفتد... نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ... سیل اشک هایم تو را با خود ببرد... و باز من بمانم و تنهایی... در انتهای هر سفر در ایینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه اسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در اخرین سفر در ایینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و اسمان چیزی نمانده است گم گشته ام، کجا ندیده ای مرا؟ دلم قبر می خواهد! از قدیم گفته اند، هیچ کجا خانه ی خود ادم نمی شود...
دلم نه عشق می خواهد نه دروغهای قشنگ نه ادعا های بزرگ، نه بزرگ های پر ادعا ! دلم یک فنجان قهوه داغ می خواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد...
من چیستم؟ افسانه ای خموش در اغوش صد فریب گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم خشمی که خفته در پس هر زهر خنده ای رازی نهفته در دل شبهای جنگلی من چیستم؟ فریاد های خشم به زنجیر بسته ای بهت نگاه خاطره امیز یک جنون زهری چکیده از بن دندان صد امید دشنام زشت قحبه بد کار روزگار من چیستم؟ بر جا ز کاروان سبکبار ارزو خاکستری به راه گم کرده مرغ دربدری راه اشیان اندر شب سیاه من چیستم؟ تک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی وز ننگ زندگانی، الوده دامنی یک ضجه شکسته به حلقوم بی کسی راز نگفته ای و سرود نخوانده ای من چیستم؟ لبخند پر ملالت پاییزی غروب در جستجوی شب یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات گمنام و بی نشان در ارزوی سر زدن افتاب مرگ... دلم می خواهد بروم جایی دور از دنیا و همه ی زندگی ام را در کنار تخته سنگی بالا بیاورم و بعد قدم زنان درختی پیدا کنم، زیر سایه اش دراز بکشم و فارق از این سرنوشت اجباری، به رقص برگ های سبز در پس زمینه ی ابی اسمان خیره شوم و به جبران همه ی این روزهای نفس گیر با همه ی گنجایش ریه هایم اندکی نفس بکشم...
به روز ها دل مبند
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم کوچک که بوديم چه دل هاي بزرگي داشتيم هيچ كس نمي فهمد... پنجره ای نشانم دهيد تا من برای هميشه نگاه منتظر پشت آن باشم. روحــم مـي خواهد برود يك گوشه بنشيند پشتش را بكند به دنيــا ؛ پاهايش را بغـل كند و بلند بلند بگويد : من ديگر بــازي نمي كنم خستــه ام . .. دنیای من پر از دستهایست که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقاب ها . . . ! چه رسم جالبیست! محبتت را می گذارند پای احتیاجت! صداقتت را می گذارند پای سادگیت! سکوتت را می گذارند پای نفهمیت! نگرانیت را می گذارند پای تنهاییت! وفاداریت را می گذارند پای بی کسیت! و آنقدر تکرار می کنند که خودت باورت می شود که تنهایی و بی کسی و محتاج ...!!!
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود! درست می شود! اگر هم نشد به جهنم.... تمام میشود! بالاخره تمام می شود.... راهی برای رفتن نفسی برای بریدن کوله بارم بر دوش مسافر میشوم گاهی… عشقی برای خواندن بغضی برای شکفتن خاطراتم در دست بازیچه میشوم گاهی… نگاهی در راه اعتمادی پرپر پاهایم خسته هوایی میشوم گاهی… فکرهای کوتاه صبری طولانی صدایی در باد زمستان میشوم گاهی… روزهای رفته ماه های مانده تقویم ام بی تاب دلم تنگ میشود گاهی… جای پایی سرد رد پایی گنگ در این سایه ی تنهایی چه بی رنگ میشوم گاهی… در خویش خستهام! تکرار میشود همهی لحظههای درد ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود ازاين تکرارساعتها اگر به خانه ی من آمدی من یک انسانم دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد آي همسايه زنداني من ضربهي دست مرا پاسخ گوي ضربه دست مرا پاسخ نيست تا به كي بايد تنها تنها وندر اين زندان زيست ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم پاسخي نشنيدم سال ها رفت كه من كردهام با غم تنهايي خو ديگر از پاسخ خود نوميدم راستي هان چه صدايي آمد؟ ضربهاي كوفت به ديواره زندان، دستي؟ ضربه ميكوبد همسايه زنداني من پاسخي ميجويد ديده را ميبندم در دل از وحشت تنهايي او ميخندم !! شعر از: حميد مصدق محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام من همه تن انا اللحقم ، كجاست دار ، خسته ام در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود زمين ديار غربت است ، از اين ديار خسته ام كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك بس است تكرار ملال ، ز روزگار خسته ام دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام چه برده و چه باخته ، از اين قمار خسته ام گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها از اين غبار بي سوار ، از انتظار خسته ام هميشه ياور است يار ، ولي نه آنكه يار ماست از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام آدمهای ساده را دوست دارم.
من غمگینم نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت و گاه بغض صدا میشکست : آقا واکس؟ درست اول پائیز، هفت سالش بود و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس (سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس) برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس- چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!» (چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس- پرید توی خیابان، پسر به دنبالش صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس- یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس... غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید و کفشهای همه خورده بود گویا واکس و کارخانه به کارش ادامه میداد و هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس... کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس صدای باد، خیابان، و جعبهای پاره نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس پوریا میررکنی مسیحای جوانمردم ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین ! هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... دمت گرم و سرت خوش باد ! سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای! منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وَش مغموم . منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور . منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور . نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم . بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه یک زنجیر است مرگ در ذهن اقاقی جاریست مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشین دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی و کامی نوشد گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیزن مرگ است. دستهایم را تا ابرها بالا برده ای و ابرها را تا چشم هایم پایین عشق را در کجای دلم پنهان کرده ای که هیچ دستی به ان نمی رسد...
یادمان باشد همیشه : ذره ای حقیقت پشت هر (( فقط یه شوخی بود )) کمی کنجکاوی پشت ((همین طوری پرسیدم )) قدری احساسات پشت ((به من چه اصلا...)) مقداری خرد پشت (( چه می دونم )) و اندکی درد پشت (( اشکالی نداره ))
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پی در پی دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را اشفته تر سازد بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را...
چه کسی می گویدکه گرانی شده است دوره ی ارزانیست! دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان دوستی ارزان است! دشمنی ها ارزان چه شرافت ارزان ابرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزان تر قیمت عشق چه قدر کم شده است کمتر از اب روان... و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان!
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست چراغ ساحل اسودگی ها در افق پیداست در این ساحل که من افتاده ام خاموش غمم دریا، دلم تنهاست وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست! خروش موج با من می کند نجوا: که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت... مرا ان دل که بر دریا زنم نیست ز پا این بند خونین بر کنم نیست امید انکه جان خسته ام را بهت می گذرم از میان رهگذران مات می نگرم در نگاه رهگذران کور این همه اندوه در وجودم و من لال این همه غوغاست در کنارم و من دور دیگر در قلب من نه عشق نه احساس دیگر در جان من نه شور نه فریاد دشتم اما در او ناله مجنون کوهم اما در او نه تیشه فرهاد هیچ نه انگیزه ای که هیچم پوچم هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم همسفر قصه های تلخ غریبم رهگذر کوچه های تنگ غروبم ان همه خورشید که در من می سوخت چشمه اندوه شده، ز چشم ترم ریخت کاخ امیدی که برده بودم تا ماه اه که اواز غم شد و به سرم ریخت زورق سرگشته ام که در دل امواج هیچ نبیند نه خدا، نه خدا را موج ملالم که در سکوت و سیاهی میکشم این جان از امید جدا را می گذرم از میان رهگذران مات می شمرم میله های پنجره ها را می نگرم در نگاه رهگذران کور می شنوم قیل و قال زنجره ها را فریدون مشیری بی احساس شده ام، آن روزها گذشت، نمی دانم، اما آرامم. تنها برای یک چیز افسوس می خورم، يادم باشد حرفي نزنم كه دلي بلرزد؛ خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را يادم باشد كه روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نيست يادم باشد جواب كينه را با كمتر از مهر و جواب دورنگي را با كمتر از صداقت ندهم يادم باشد بايد در برابر فريادها سكوت كنم و براي سياهي ها نور بپاشم يادم باشد از چشمه درس خروش بگيرم و ازآسمان درس پاك زيستن يادم باشد سنگ خيلي تنهاست... يادم باشد با سنگ هم لطيف رفتار كنم؛ مبادا دل تنگش بشكند يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام... نه براي تكرار اشتباهات گذشتگان يادم باشد زندگي را دوست بدارم يادم باشد هرگاه ارزش زندگي از يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني كه به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه ي دوره گردي كه از سازش عشق مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد يادم باشد معجزه قاصدك ها را باور داشته باشم يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم ونترسانم يادم باشد كه زنده ام!
زیرا به فصل که میرسند
رنگ عوض می کنند
با شب بمان
شب گرچه تاریک است لیکن همیشه یک رنگ است...
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟
اکنون که بزرگيم چه دلتنگيم
کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را
از نگاهش مي توان خواند
اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد
و دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم
سکوت پر بهتر از فرياد تو خاليست
دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد
بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!
بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند
بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...
پنجره ای نشانم دهيد.
من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری
روشنايی خورشيد را از ياد برده ام
آسمان پر ستاره را نيز.
پنجره ای نشانم دهيد.
پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم
و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.
در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند...
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
٭
از خویش خستهام
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز
پاره میشود ایمانم از گناه
٭
از هم گسستهام
حتی ستارههای یخی نیز
مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست
ازاين بيهوده بودنها
ازاين بي تاب ماندنها
ازاين ترديدها
نيرنگها
شکها
خيانتها
ازاين رنگين کمان سرد آدمها
وازاين مرگ باورها و روياها
پريشانم
دلم پروازميخواهد...
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه،
تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ...
بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده،
موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
...اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد
به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود!
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب ? میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي
شعر از: اردلان سرافراز
همان ها که بدی هیچ کس را باور
ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند
همان ها که همیشه هستند،
برای همه هستند.
آدمهای ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی
ساعتها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است.
بسکه هر کسی از راه می رسد
یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
زمینشان میزند
یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم.
بوی ناب
“آدم” می دهند»
زیرا مرده شورها از مرگ انسان ها شاد می شوند
دلم میگیرد
دختر هایی را میبینم که عشق معامله می کنند
و جنین سقط شده می خرند
هم کلاسی هایم در شعر ها و رمان های عاشقانه ی سال غرق اند
قلب هایمان الوده به کوچه و خیابان است
و به نامه هایی که از پشت شیشه های سخت و قطور به ما می رسد
دست هایم را می نگرم
چیزی جز هیچ نمی بینم
و چسب خورده ترین قسمت سینه ام می شکند دوباره...
که در تمام ساعت های سکوت
سعی به جمع کردن آن داشته ام
اکنون که به بیرون می نگرم کسی در کوچه نیست
در را که باز می کنم
الوده ترین رز دنیا را در سپید ترین دست ها میبینم
به چشم های گناهکارش خیره میشوم
و منتظر
که کسی دست های خالی ام را پر کند
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
در من حسی نمی جوشد،
عشقی نمی روید،
. یادی نمی شکفد.
که ضربان قلبم تند میشد،
رنگم سرخ،
و زبانم بند می آمد.
شاید چیزی در من مرده است
شاید هم تولدی دیگر را تجربه میکنم
نمی دانم.
دیگر هیچ حادثه ای مرا نمی ترساند.
هیچ غریبه ای مرا افسون نمی کند،
و هیچ شکستی مرا نمی شکند.
افسوس برای تمام دقایقی،
که دنیا را جدی گرفته بودم
ارزشش را نداشت
Power By:
LoxBlog.Com |