oham

 

به روز ها دل مبند
زیرا به فصل که میرسند
رنگ عوض می کنند
با شب بمان
شب گرچه تاریک است لیکن همیشه یک رنگ است...

 

 

 

نوشته شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط  banooyekhial| |

 

 

روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای از آن روز می ترسم
می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:6 توسط  banooyekhial| |

 

 

کوچک که بوديم چه دل هاي بزرگي داشتيم
اکنون که بزرگيم چه دلتنگيم
کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را
از نگاهش مي توان خواند
اما اکنون اگر فرياد هم بزنيم کسي نمي فهمد
و دل خوش کرده ايم که سکوت کرده ايم
سکوت پر بهتر از فرياد تو خاليست
دنيا را ببين... بچه بوديم از آسمان باران مي آمد
بزرگ شده ايم از چشمهايمان مي آيد!!
بچه بوديم دل درد ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند
بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم ...

هيچ كس نمي فهمد...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط  banooyekhial| |

 

پنجره ای نشانم دهيد تا من برای هميشه نگاه منتظر پشت آن باشم.
پنجره ای نشانم دهيد.
من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری
روشنايی خورشيد را از ياد برده ام
آسمان پر ستاره را نيز.
پنجره ای نشانم دهيد.
پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم
و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.
در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:57 توسط  banooyekhial| |

 

 

روحــم مـي خواهد برود يك گوشه بنشيند

پشتش را بكند به دنيــا ؛

پاهايش را بغـل كند و بلند بلند بگويد :

من ديگر بــازي نمي كنم

خستــه ام . ..

 

 

 

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:40 توسط  banooyekhial| |


Power By: LoxBlog.Com