oham
تا در این دهر دیده کردم باز گل غم در دلم شکفت به ناز بر لبم تا که خنده پیدا شد گل او هم به خنده ای وا شد هر چه بر من زمانه می افزود گل غم را از ان نصیبی بود همچو جان در میان سینه نشست رشته عمر ما به هم پیوست چون بهار جوانی ام پژمرد گفتم این گل ز غصه خواهد مرد یا دلم را چو روزگار شکست گفتم او را چو من شکستی هست میکنم چون درون سینه نگاه آه از این بخت بد چه میبینم آه... گل غم مست جلوه خویش است هر نفس تازه رو تر از پیش است! زندگی تنگنای ماتم بود گل گلزار او همین غم بود او گلی را به سینه من کاشت که بهارش خزان نخواهد داشت... دست به صورتم نزن! می ترسم بیفتد... نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ... سیل اشک هایم تو را با خود ببرد... و باز من بمانم و تنهایی... در انتهای هر سفر در ایینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه اسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در اخرین سفر در ایینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و اسمان چیزی نمانده است گم گشته ام، کجا ندیده ای مرا؟
Power By:
LoxBlog.Com |