oham

تا در این دهر دیده کردم باز

گل غم در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پیدا شد

گل او هم به خنده ای وا شد

هر چه بر من زمانه می افزود

گل غم را از ان نصیبی بود

همچو جان در میان سینه نشست

رشته عمر ما به هم پیوست

چون بهار جوانی ام پژمرد

گفتم این گل ز غصه خواهد مرد

یا دلم را چو روزگار شکست

گفتم او را چو من شکستی هست

میکنم چون درون سینه نگاه

آه از این بخت بد چه میبینم آه...

گل غم مست جلوه خویش است

هر نفس تازه رو تر از پیش است!

زندگی تنگنای ماتم بود

گل گلزار او همین غم بود

او گلی را به سینه من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت...

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 16:51 توسط  banooyekhial| |

دست به صورتم نزن!

می ترسم بیفتد...

نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ...

سیل اشک هایم تو را با خود ببرد...

و باز من بمانم و تنهایی...

نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 13:47 توسط  banooyekhial| |

در انتهای هر سفر

در ایینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه اسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل در اخرین سفر

در ایینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و اسمان 

چیزی نمانده است

گم گشته ام، کجا

ندیده ای مرا؟

نوشته شده در دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:40 توسط  banooyekhial| |


Power By: LoxBlog.Com