oham
دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد آي همسايه زنداني من ضربهي دست مرا پاسخ گوي ضربه دست مرا پاسخ نيست تا به كي بايد تنها تنها وندر اين زندان زيست ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم پاسخي نشنيدم سال ها رفت كه من كردهام با غم تنهايي خو ديگر از پاسخ خود نوميدم راستي هان چه صدايي آمد؟ ضربهاي كوفت به ديواره زندان، دستي؟ ضربه ميكوبد همسايه زنداني من پاسخي ميجويد ديده را ميبندم در دل از وحشت تنهايي او ميخندم !! شعر از: حميد مصدق
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |